sadmemory

  • ۰
  • ۰



فروغ در شعر دیو شب از دفتر شعر اسیر, از تلخی دوری از پسرش، سروده:

به گزارش پارس نیوز، 
لای لای، ای پسر کوچک من
دیده بربند، که شب آمده است
دیده بربند، که این دیو سیاه
خون به کف خنده به لب آمده‌است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدم‌هایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه، بگذار که بر پنجره ها
پرده‌ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
می‌کشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای، آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشه پنجره‌ها می‌لرزید
تا که او نعره زنان می‌آمد
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن، پنجه به در می‌ساید
نه برو، دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی بربائیش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خاموشی خانه شکست
دیو شب بانگ برآورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست، گناه
دیوم اما تو ز من دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده
بانگ می‌میرد و در آتش درد
می‌گدازد دل چون آهن من
می‌کنم ناله که کامی، کامی
وای بردار سر از دامن من

 


 

کامیار در خانه مادربزرگش با عمو و پدرش زندگی کرد. در دبیرستان خبر مرگ مادرش را از یکی از همکلاسی‌هایش گرفت. بعد از دیپلم به بریتانیا آمد و در رشته نقاشی تحصیل کرد. سال ۵۷ به ایران بازگشت، با پدرش زندگی کرد تا سال ۱۳۷۸ که پرویز شاپور که به پدر کاریکلماتور ایران شهرت داشت درگذشت؛ به گفته کامیار به دلیل ابتلا به بیماری سنگ مثانه و اینکه دویست هزار تومان پول برای درمانش لازم داشتند و نداشتند.

 

کامیار شاپور در بریتانیا در رشته نقاشی تحصیل کرد و به ایران بازگشت. کامیار دو کتاب شعر داشت و در جمع‌آوری نامه‌های پدرش به او و مادرش به همسرش مشارکت کرده. کتاب سوم او در وزارت ارشاد ماند و اجازه انتشار پیدا نکرد.

در ادامه می توانید یکی از اشعار کامیار شاپور پسر فروغ فرخزاد را مطالعه نمایید:

چمنزار

خسته از رویاست

رویای گیاهی سبز

من افق را با مدادی رنگ پریده

خط خطی می‌کنم.

اشک در چشمم جمع شده است

قلبم را چون جامه‌دانی کهنه

در پارچه مخمل سبز در خوابش

می‌پیچم

روزی دختری بود

خاطره‌ای بود

و کوچه‌های آفتابی

و سکوت سبز چمنزار

و رطوبت کمرنگ آسمان آبی

و عکس سیاه و سفید قدیمی خانوادگی در جیبم

قطره باران بر صفحه ساعت بی‌شیشه می‌افتد

زمان مرطوب می‌شود

و کارخانه‌ای سوت تعطیل می‌زند

روزی چمنزاری بود

دختری بود

و خاطره‌ای بود

انتهای کوچه‌های بی‌آفتاب

پر از چوب‌‌لباسی است

رود به آبشار دهن کج می‌کند

چگونه می‌توان شعری پوچ سرود

و به پوچی ایمان آورد؟

دختر یک روز با نسیم و چمدانش رفت

خاطره‌ها و کوچه‌های آفتابی

از سوراخ‌های جیبم گریختند

و در ذهن افق رنگ پریده

ته‌نشین شدند

و من که بینی‌ام پر از شب بود

و مژه‌هایم در اشک‌هایم

پارو می‌زدند

سکوت سپیده

گل سرخی را که تو به من داده بودی

و تمام خاطره‌هایم را

با یک بلیط اتوبوس عوض کردم

و به شهری دوردست

که همان کنج اتاقم بود

و به دیوارهای چروک خورده

سقفی پر از لک،

و پنجره‌ای مشرف بر کوچه‌ای دود گرفته

سفر کردم

 


منبع: parsnews

  • ۹۷/۱۲/۰۸
  • mahtab moeini kia

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی