شعر نو فریدون مشیری
بنشین
مــــرو
که در دلِ شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرفِ
عشــق و
سکــوت و
نـگاه نیست
******
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم …
******
شعر نو فریدون مشیری
بنشین
مــــرو
که در دلِ شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرفِ
عشــق و
سکــوت و
نـگاه نیست
******
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم …
******
«دوستت دارم» را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
******
منبع:persian-star
بی تو
مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم …
******
تو
همه
راز
جهان
ریخته در چشم سیاهت …
******
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید…
منبع:persian-star
تهران- ایرنا- فریدون مشیری یکی از صاحبدلان و نام آوران عرصه شعرو ادب معاصر ایران محسوب می شود که از غزل های بسیار زیبا و از سبک شعر عالی برخوردار است، او با کلام مخملین و لطیف توانست با الهام از شعر شاعران سنتی و نو، شعرهایش را گوش نواز و دلنشین کند و با خلق آثاری از جنس شعر کوچه که با زبانی ساده با مردم حرف می زند، ماندگار شود.
میخواهم و میخواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود، که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود
سیمای مسیحایی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود
**************
من سکوت خویش را گم کردهام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه میپرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریادها
ساز جانم ازتو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ وبار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوش تر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریادها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
توکجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من
**************
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستارههای تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خندههای توام، بیشتر بخند
آدمـک آخــرِ دنیــاست، بخند...
آدمـک مـرگ هـمین جاست، بخند...
دستخطی کـه تـو را عاشـق کرد شوخـیِ کاغــذی ماسـت، بخند...
آدمک خر نشوی گریه کنی ...
کل دنیا سراب است بخند...
آن خـدایی که بـزرگش خوانـدی به خـدا، مثـل تـو تنهـاست، بخند...
فکر کن دردِ تـو ارزشـمند است
فکر کن گریـه چـه زیباست،بخند...
صبحِ فردا به شبت نیست که نیست,
تـازه انگار کـه فـرداسـت، بخند...
راستـی آنچـه بـه یــادت دادیم
پَر زدن نیست کـه درجاسـت، بخند...
آدمک فصل خزان است بخند...
ریزش برگ عیان است بخند...
آنکه میگفت : دوستت دارم،شمع بزم دگران است بخند...
نقش سیمای قشنگ رخ یار
نقشه ای نقش بر آب است بخند...
قصه لیلی و مجنون همه اش داستان است ، کتاب است ، بخند...
درد هجران نگرانم جه کند با دل تو
نقد ما نیست ، دل پیر جوان است بخند...
آنچه واداشت دو خطی بنویسم همه اش
شرح دلتنگی و درد دگران است بخند...
آدمــک نغمــهء آغــاز نخوان
به خــدا آخــر دنیـاست، بخند
منبع: www.cloob.com
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار
می گشاید مژه و می شکند مستی خواب
آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم
آتش انگیخته در
سینه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو
آتشین نیزه برآورده سر از سینه کوه
صبح می آید ازین آتش جوشنده به تاب
باغ می گیرد ازین شعله گل گونه شکوه
آه دیری ست که من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش
مانده در بسترم و
هر نفس از تیشه فکر
می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش
چیست اندیشه من ؟ عشق خیالی آشوبی
که به بازویم گرفته ست به بیداری و خواب
می نماید به من شیفته دل رخ به فریب
می رباید ز تن خسته من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو هست خیالی که ز دور
چهر برتافته در
آینه خاطر من
همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ
دور از دست تمنای من و در بر من
می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون
می روم در پی او با دل دیوانه خویش
پی آن گم شده می گردم و می آیم باز
خسته و کوفته از گردش روزانه خویش
خواب می آید و در چشم نمی یابد راه
یک طرف
اشک رهش بسته و یک سوی خیال
نشنوم ناله خود را دگر از مستی درد
آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال
چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی سیاه
آه از خویش تهی می شوم آرام آرام
می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه
بانگ برمی زنم از
شوق که : آنا آنا
ناگهان می پرم از خواب گشاده آغوش
می شود باز دو دست من و می افتد سست
هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش
منبع:http://www.jasjoo.com